طعم عسل چقدر به دهانش مزه کرده بود...
زره برایش بزرگ بود.
پایش به رکاب نمی رسید.
سیزده سالش بود خب ، سیزده سال برای یک مرد جنگی شدن زود است.
آن هم مقابل لشکر مردانِ نامرد!
تقصیر شما نبود. میدانم. شما چند بار مانعش شده بودید آقا...
این قاسم عجیب بوی برادرتان را می داد!
نمیخواستید پاره های جگر حسن (ع) را دوباره توی تشت ببینید.
روبرویتان ایستاد. با همه هیبت حسنی اش!
این بار آخر افتاد به دست و پای شما و دست و پایتان را بوسید.
نمیدانست با این کار چقدر وداع را برایتان دشوار کرده است!
رجز خوان عازم میدان شد...
"إن تنکرونی فانا بن الحسن سبط النبی المصطفی المؤتمن..."
ناله "یا عماه" اش که بلند شد ، خودتان را به بالینش رساندید...
و فقط خدا میداند بر آن دل تنگتان چه گذشت..
"یعزو الله علی عمک ان تدعوه فلا ینفعک صوته"
من فدای همه آن لحظه های شما...
سلام قاسم!
سلام سیزده ساله کربلا...
سلام بر کامی که عاقبت شهد شیرین تر از عسل را چشید...
دعا کن مرا قاسم!
دعا کن آن شهد را روزی کام من هم تجربه کند...
و زنهار ، هر که شهید نشود لاجرم خواهد مرد...!
- ۹۵/۰۷/۱۶