دختری که به آرزوش رسیـــــد...
هنوز صدای سه ساله توی گوشتان طنین انداخته.
جان از جسم کوچک رقیه پرواز کرده و به باباش پیوست...
یادتان می آید؟
عصر روز دهم جایی کنار صحرا پیداش کرده بودید.
یادتان می آید به بوته خاری پناه برده بود؟
پاهاش اما پر خار شده بود. از گوشش خون میچکید.
قلبش انگار گنجشک کوچکی تند و تند میزد.
محکم به آغوشتان فشرده بودیدش...
ترس برتان داشته بود که نکند هم الان جان از جسمش جدا بشود؟!
رقیه اما مانده بود...
از گرمای آغوش شما جان گرفته بود و از معرکه ی عصر روز دهم،
سالم بیرون آمده بود .
مدام سراغ بابا را میگرفت و شما یقین داشتید رقیه ماندنی نیست .
رقیه دقایقی ست به بابا رسیده...
جسم بی جانش روی دست های شماست .
شما مانده اید و روضه های سه ساله ای که تا آخر عمر باید آتشتان بزند :
-کی سرت را خونی کرده بابا؟!
-کی رگ هات را بریده؟!
-کی من را یتیم کرده؟!
-کی یتیم تو را بزرگ کند؟! ...
- ۹۵/۰۷/۱۳