- ۰ نظر
- ۲۳ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۳۵
✦پر می کشم در آرزوی گنبدی که نیست✦
نهایت عشق را تصور کن...
و خانمی با تمام هستی اش را...
... و چشمانی سراسر دریا و التماس...
تصور کن لحظه ای را که می گوید :
"مهلاً مهلا...یابن الزهرا..."
همه ی هستی من ؛
آرامتر برو...
بگذار لحظه ای بیشتر چشمانم نظاره گرت باشد...
تصورش را بکن...
آنوقت میبینی که روضه نیاز نیست!
برای همین لحظه میشود جان داد...
⚫ " امان از دل زینب " ⚫
ظهر روز دهم بود.
آقا ایستادند برای نماز.
خیلی ها هم آمدند که آخرین نمازشان را به آقا اقتدا کنند.
او ولی "آن جای لازم" را پیدا کرد.
ایستاد جلو که سپر بلا بشود. جان آقا در امان بماند
امام تازه تکبیر گفته بودند که تیر به پاهای سعید خورد.
ایستاده بود پیش رو و دست ها را دو طرف تن باز کرده بود.
-به خدا قسم اگر بگذارم به حسین در نماز تیر بزنید!
حمد میخواندند که تیر به شکمش خورد.
رکوع رفته بودند که دست هایش؛
سجده رفته بودند که سینه اش؛
سجده دوم بود که دست دیگرش؛
تشهد میخواندند که چشم هایش؛
و سلام می دادند که فرو افتاد...
گوشه چشم هاش به آقا بود:"ارضیت؟"
حالا راضی هستید از من؟
"انت امامی فی الجنه"
تو جلوتر از من می روی بهشت.
آقا گفتند این را به او.
اسمش سعیدبن عبدلله حنفی بود...
! بیایید دعا کنیم جان مان ، جوانی مان هدر نشود !
اینکه سفارش فراوان به اشک ریختن و عزاداری کردن نموده اند
برای آن است که اشک بر شهید ،
اشتیاق به شهادت را به دنبال دارد...
خوی حماسه را در انسان زنده و طعم شهادت را در جان او گوارا میگرداند.
چون اشک ، رنگ کسی را میگیرد که برای او اشک ریخته میشود.
و همین رنگ را به صاحب اشک نیز می دهند.
از این رو انسان حسینی منش ، نه ستم می کند و نه ستم می پذیرد.
امام رضا(ع) فرمودند :
ای پسر شبیب !
اگر خوش داری که برای تو
مثل ثواب آنان که با حسین علیه السلام به شهادت رسیده اند باشد ؛
پس هرگاه آن حضرت را یاد میکنی بگو :
"یا لَیتَنی کُنتُ مَعَهُم فَأفُوزَ فَوزاً عَظیماً"
ای کاش من نیز با آنان بودم و به فوز عظیم (رستگاری بزرگ) می رسیدم .
╗ امالی صدوق/113╚
سر اسب را کج کرده بود و بی صدا از فاصله دو سپاه گذشته بود .
فکر کرده بود که خیلی خوب اگر پیش برود ،
می بخشندش و میگذارند با بقیه هفتاد و دو نفر بجنگد...
وقتی هم گفتند :
" خوش آمدی! پیاده شو...بیا نزدیک! "
...نتوانست
یاد این افتاد که آب را خودش سه روز پیش ، رویشان بسته.
گفت : "سواره می مانم تا کشته شوم ! "
میخواست چشم تو چشم نشوند.
اصلا حساب این را نکرده بود که بیایند سرش را بگیرند روی زانو...
خون های روی پیشانیش را پاک کنند.
باز دلشان راضی نشود !!!
دستمال خودشان را ببندند دور سرش!
در خواب هم نمی دید به او بگویند :
" آزاد مرد ؛ مادرت چه اسم خوبی رویت گذاشته است! "
هنوز صدای سه ساله توی گوشتان طنین انداخته.
جان از جسم کوچک رقیه پرواز کرده و به باباش پیوست...
یادتان می آید؟
عصر روز دهم جایی کنار صحرا پیداش کرده بودید.
یادتان می آید به بوته خاری پناه برده بود؟
پاهاش اما پر خار شده بود. از گوشش خون میچکید.
قلبش انگار گنجشک کوچکی تند و تند میزد.
محکم به آغوشتان فشرده بودیدش...
ترس برتان داشته بود که نکند هم الان جان از جسمش جدا بشود؟!
رقیه اما مانده بود...
از گرمای آغوش شما جان گرفته بود و از معرکه ی عصر روز دهم،
سالم بیرون آمده بود .
مدام سراغ بابا را میگرفت و شما یقین داشتید رقیه ماندنی نیست .
رقیه دقایقی ست به بابا رسیده...
جسم بی جانش روی دست های شماست .
شما مانده اید و روضه های سه ساله ای که تا آخر عمر باید آتشتان بزند :
-کی سرت را خونی کرده بابا؟!
-کی رگ هات را بریده؟!
-کی من را یتیم کرده؟!
-کی یتیم تو را بزرگ کند؟! ...