حر بن یزید ریاحی...
چهارشنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۵، ۰۹:۱۵ ب.ظ
سر اسب را کج کرده بود و بی صدا از فاصله دو سپاه گذشته بود .
فکر کرده بود که خیلی خوب اگر پیش برود ،
می بخشندش و میگذارند با بقیه هفتاد و دو نفر بجنگد...
وقتی هم گفتند :
" خوش آمدی! پیاده شو...بیا نزدیک! "
...نتوانست
یاد این افتاد که آب را خودش سه روز پیش ، رویشان بسته.
گفت : "سواره می مانم تا کشته شوم ! "
میخواست چشم تو چشم نشوند.
اصلا حساب این را نکرده بود که بیایند سرش را بگیرند روی زانو...
خون های روی پیشانیش را پاک کنند.
باز دلشان راضی نشود !!!
دستمال خودشان را ببندند دور سرش!
در خواب هم نمی دید به او بگویند :
" آزاد مرد ؛ مادرت چه اسم خوبی رویت گذاشته است! "
- ۹۵/۰۷/۱۴