خــراب آبـــاد

زدیــم بـر صـف رنـــدان و هـر چــه بــاداباد . . . مگــر رسیــم به گـنجــی در این خــراب آبـــاد . . .

خــراب آبـــاد

زدیــم بـر صـف رنـــدان و هـر چــه بــاداباد . . . مگــر رسیــم به گـنجــی در این خــراب آبـــاد . . .

خــراب آبـــاد

خــداونــد عـزّوجـــل می فرمــایــد :
هرگــاه بر جـان بنـــده ام اشتغــال به من غلبــه
پیــدا کنـد ، من خواهـش و لـذت او را در ذکـــر و
یــــاد خـودم قــرار مـی دهم؛ و چــون خواهــش
و لــــذت او را در یـــــاد خـــودم قـــــرار دهــــم ،
عـــاشـــــق مــــن می گــردد ؛ و مـن نیــز به او
عـشــق مـی ورزم ؛ و چون عـــاشـــق یکدیگـــر
شــدیـم ، حجـــاب و پــــرده مـــیان خـــود و او را
بـرمیــدارم و آن (مشــاهـده جمـال و جـلال خود)
را بر او مســلط گـردانـــم بـه طــوری که وقتــی
مردم دچار سهو و غفلت می شوند او دستخوش
سهــو و غفلــت نمی شــود...

میزان الحکمۀ ، جلد 8



آخرین مطالب
  • ۹۵/۱۱/۲۶
    ...
  • ۹۵/۱۱/۲۳
    ...
  • ۹۵/۱۱/۱۵
    ...
  • ۹۵/۱۱/۱۳
    ...
  • ۹۵/۱۱/۰۹
    ...
  • ۹۵/۱۱/۰۷
    ...
  • ۹۵/۱۰/۲۹
    ...
  • ۹۵/۱۰/۲۴
    ...
  • ۹۵/۱۰/۱۳
    ...
  • ۹۵/۱۰/۱۰
    ...
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۳۰
    ...
  • ۹۵/۰۸/۲۷
    ...
  • ۹۵/۰۹/۰۲
    ...
  • ۹۵/۰۷/۲۱
    ...
  • ۹۵/۰۸/۱۷
    ...
  • ۹۵/۰۸/۲۹
    ...
  • ۹۴/۰۸/۰۵
    ...
  • ۹۵/۰۷/۰۳
    ...
مطالب پربحث‌تر
  • ۹۵/۰۸/۲۷
    ...
  • ۹۵/۰۸/۲۴
    ...
  • ۹۵/۰۹/۰۲
    ...
  • ۹۵/۰۸/۲۵
    ...
  • ۹۵/۰۸/۲۹
    ...
  • ۹۵/۰۷/۰۳
    ...
  • ۹۵/۰۸/۳۰
    ...
  • ۹۵/۰۸/۲۰
    ...
  • ۹۵/۰۸/۱۴
    ...
  • ۹۵/۰۷/۲۱
    ...

۴۶ مطلب با موضوع «ماه عــزای عـــالم» ثبت شده است


  • مَــه دیـــاران

زره برایش بزرگ بود.

پایش به رکاب نمی رسید.

سیزده سالش بود خب ، سیزده سال برای یک مرد جنگی شدن زود است.

آن هم مقابل لشکر مردانِ نامرد!

 

تقصیر شما نبود. میدانم. شما چند بار مانعش شده بودید آقا...

این قاسم عجیب بوی برادرتان را می داد!

نمیخواستید پاره های جگر حسن (ع) را دوباره توی تشت ببینید.

 

روبرویتان ایستاد. با همه هیبت حسنی اش!

این بار آخر افتاد به دست و پای شما و دست و پایتان را بوسید.

نمیدانست با این کار چقدر وداع را برایتان دشوار کرده است!

رجز خوان عازم میدان شد...

 

"إن تنکرونی فانا بن الحسن سبط النبی المصطفی المؤتمن..."

 

ناله "یا عماه" اش که بلند شد ، خودتان را به بالینش رساندید...

 

و فقط خدا میداند بر آن دل تنگتان چه گذشت..

 

"یعزو الله علی عمک ان تدعوه فلا ینفعک صوته"

 

من فدای همه آن لحظه های شما...

 

سلام قاسم!

سلام سیزده ساله کربلا...

سلام بر کامی که عاقبت شهد شیرین تر از عسل را چشید...

دعا کن مرا قاسم!

دعا کن آن شهد را روزی کام من هم تجربه کند...

 

 

 

و زنهار ، هر که شهید نشود لاجرم خواهد مرد...!

  • مَــه دیـــاران




امامِ کرامت ؛ حکماً خبر دارید؟!

آقازاده حسابی دلبری کرده اند

شب واقعه؛ بوسه به لب های مرگ را شیرین تر از عسل خوانده اند.

و عمویشان هم کم نگذاشته اند...

کلی قربان صدقه اش رفته اند!



  • مَــه دیـــاران


  • مَــه دیـــاران

اگر خدا یک  « بیــــا » به ما بگوید ، کافی است ؛

چون امر خدا عین ایجاد و کن فیکون است.

دیدی امام حسین-علیه السلام-  یک « بیــــا » به زهیر گفت چه شد؟!

و او را چگونه ساخت؟!...

.

.

.

 

امیدواریم به همه ی ما یک « بیــــا » بفرماید.

 

 

حاج اسماعیل دولابی

  • مَــه دیـــاران


  • مَــه دیـــاران

 

امام رضا(ع) فرمودند :

 

ای پسر شبیب !

اگر خوش داری که برای تو

مثل ثواب آنان که با حسین علیه السلام به شهادت رسیده اند باشد ؛

  پس هرگاه آن حضرت را یاد میکنی بگو :

 

"یا لَیتَنی کُنتُ مَعَهُم فَأفُوزَ فَوزاً عَظیماً"

ای کاش من نیز با آنان بودم و به فوز عظیم (رستگاری بزرگ) می رسیدم .

 

امالی صدوق/113

  • مَــه دیـــاران

سر اسب را کج کرده بود و بی صدا از فاصله دو سپاه گذشته بود .

فکر کرده بود که خیلی خوب اگر پیش برود ،

 می بخشندش و میگذارند با بقیه هفتاد و دو نفر بجنگد...

وقتی هم گفتند :

" خوش آمدی! پیاده شو...بیا نزدیک! "

...نتوانست

یاد این افتاد که آب را خودش سه روز پیش ، رویشان بسته.

گفت : "سواره می مانم تا کشته شوم ! "

میخواست چشم تو چشم نشوند.

 

اصلا حساب این را نکرده بود که بیایند سرش را بگیرند روی زانو...

خون های روی پیشانیش را پاک کنند.

باز دلشان راضی نشود !!!

دستمال خودشان را ببندند دور سرش!

 

در خواب هم نمی دید به او بگویند :

" آزاد مرد ؛ مادرت چه اسم خوبی رویت گذاشته است! "

  • مَــه دیـــاران


  • مَــه دیـــاران

هنوز صدای سه ساله توی گوشتان طنین انداخته.

 جان از جسم کوچک رقیه پرواز کرده و به باباش پیوست...

یادتان می آید؟

عصر روز دهم جایی کنار صحرا پیداش کرده بودید.

یادتان می آید به بوته خاری پناه برده بود؟

پاهاش اما پر خار شده بود. از گوشش خون میچکید.

 قلبش انگار گنجشک کوچکی تند و تند میزد.

محکم به آغوشتان فشرده بودیدش...

ترس برتان داشته بود که نکند هم الان جان از جسمش جدا بشود؟!

رقیه اما مانده بود...

از گرمای آغوش شما جان گرفته بود و از معرکه ی عصر روز دهم،

سالم بیرون آمده بود .

 مدام سراغ بابا را میگرفت و شما یقین داشتید رقیه ماندنی نیست .

 

رقیه دقایقی ست به بابا رسیده...

جسم بی جانش روی دست های شماست .

شما مانده اید و روضه های سه ساله ای که تا آخر عمر باید آتشتان بزند :

-کی سرت را خونی کرده بابا؟!

-کی رگ هات را بریده؟!

-کی من را یتیم کرده؟!

-کی یتیم تو را بزرگ کند؟! ...

  • مَــه دیـــاران


  • مَــه دیـــاران

این که یارانت این همه برایم خواستنی هستند ،

از آن روست که توی لشکر تو ،کسی خاکستری نیست!

کسی وسط نیست.تکلیف همه با خودشان معلوم است.

کسی مبهم نیست. تردید ندارد. در رفت و آمد نیست.

 

و این را وسط معرکه ثابت کرده ؛ نه با حرف !

نه با شعار و ادعا...

 

مرحوم دهخدا گفته ، در تداول عامه ، "راست و حسینی " یعنی

حرف راست و واضح. بی ابهام ، بی پرده ، بی تردید!

چیزی که ماها خیلی وقت ها بلدش نیستیم.

یا چون میدانیم سخت است ، وقت های عمل ، از آن فرار میکنیم.

"راست و حسینی" بودن سخت است...

وسط نماندن آسان نیست!

دل یک دله کردن ، آن هم توی کشاکش معرکه های سخت ، کار هرکسی نیست...

 

برای همین است که وقتی قصه ی "حرّ" را میخوانیم،

همان لحظه ها که دارد از خاکستری بودن رها میکند خودش را

 و می آید سمت سپیدی؛ سمت شما ،

دلمان اوج میگیرد...

یا وقتی میخوانیم "زهیر بن قین" ، با یک تشر ، دلش را یک دله میکند و

 پرده های خاکستری را کنار میزند ، چشم هایمان لبریز میشود.

چون میفهمیم شان، چون میدانیم آدم دیگر خاکستری نباشد، تکلیفش با خودش معلوم باشد، دلش را یک دله کرده باشد،

 

چقدر معرکه و رویایی و خواستنی میشود.

  • مَــه دیـــاران




 

هردم به گوشم میرسد آوای زنگ قافله ؛

این قافله تا کـربلا دیگر ندارد فاصـله...



  • مَــه دیـــاران


  • مَــه دیـــاران

پای نامه "صد و چهل هزار" امضا بود .

 

نوشته بود : " بشتاب ، ما چشم به راه تو هستیم! "

نوشته بود : "برای آمدنت آماده ایم. و دیگر با والیان شهر نماز نمیخوانیم. "

نوشته بود : "میوه ها رسیده و باغ ها سبز شده . منتظرت هستیم. "

 

نامه در دست هایش ...

 وسط بیابان روبروی سپاهی که راهش را بسته بودند ایستاد :

"کسی را کشته ام خونش را بخواهید؟ مالی را برده ام؟ کسی را زخمی کرده ام؟"

بی دلیل هلهله کردند!

گفت : " مردم کوفه مرا دعوت کرده اند. این نامه ها... "

صدا های بی معنی و نا مفهوم در آوردند تا صدایش نرسد .

 

جلوتر آمد تا صورت هایشان را ببیند و ناگهان ساکت شد!

"شبث ابن ربعی؟ حجار ابن اجبر؟ قیس ابن اشعث ؟؟..."

  • مَــه دیـــاران


  • مَــه دیـــاران