- ۰ نظر
- ۱۹ مهر ۹۵ ، ۱۹:۰۹
آنجا که نه فقط حرمله ،
بلکه تمام لشکر دشمن چشم انتظار ایستاده بود
تا شکستن شما را تماشا کند؛
و ضعف و سستی را در چهره تان ببیند ،
و شما با صلابتی بی نظیر دست به زیر خون علی بردید و به آسمان پاشیدید
و فرشته ها تمام خون او را به تبرک به آسمان بردند؛
تنها نگاه خدا تحمل این ماجرا را آسان کرد...!
سلام علی کوچک!
سلام علی دردانه!
سلام علی شش ماهه!
سلام کوچکترین علی از علی های سه گانه ی حسین!
و سلام رباب!
سلام مادر علی کوچک!
سلام بانوی من!
خدا قربانی کوچک شما را بپذیرد...!
زره برایش بزرگ بود.
پایش به رکاب نمی رسید.
سیزده سالش بود خب ، سیزده سال برای یک مرد جنگی شدن زود است.
آن هم مقابل لشکر مردانِ نامرد!
تقصیر شما نبود. میدانم. شما چند بار مانعش شده بودید آقا...
این قاسم عجیب بوی برادرتان را می داد!
نمیخواستید پاره های جگر حسن (ع) را دوباره توی تشت ببینید.
روبرویتان ایستاد. با همه هیبت حسنی اش!
این بار آخر افتاد به دست و پای شما و دست و پایتان را بوسید.
نمیدانست با این کار چقدر وداع را برایتان دشوار کرده است!
رجز خوان عازم میدان شد...
"إن تنکرونی فانا بن الحسن سبط النبی المصطفی المؤتمن..."
ناله "یا عماه" اش که بلند شد ، خودتان را به بالینش رساندید...
و فقط خدا میداند بر آن دل تنگتان چه گذشت..
"یعزو الله علی عمک ان تدعوه فلا ینفعک صوته"
من فدای همه آن لحظه های شما...
سلام قاسم!
سلام سیزده ساله کربلا...
سلام بر کامی که عاقبت شهد شیرین تر از عسل را چشید...
دعا کن مرا قاسم!
دعا کن آن شهد را روزی کام من هم تجربه کند...
و زنهار ، هر که شهید نشود لاجرم خواهد مرد...!
"طرمّاح" فقط چند روز وقت خواست.
رفت...
و وقتی برگشت ، کار از کار گذشته بود.
سر ها بالای نیزه بود...
من سالهاست دارم وقت میخواهم.
سال هاست کریمانه فرصت می دهید...
برنگشته ام هنوز!...
خواستم بگویم از من ناامید نشوید.
↩ دعا کنید برگردم...
امام من؛
دعا کنید تا کار از کار نگذشته برگردم.
اگر خدا یک « بیــــا » به ما بگوید ، کافی است ؛
چون امر خدا عین ایجاد و کن فیکون است.
دیدی امام حسین-علیه السلام- یک « بیــــا » به زهیر گفت چه شد؟!
و او را چگونه ساخت؟!...
.
.
.
امیدواریم به همه ی ما یک « بیــــا » بفرماید.
╗ حاج اسماعیل دولابی╚
امام رضا(ع) فرمودند :
ای پسر شبیب !
اگر خوش داری که برای تو
مثل ثواب آنان که با حسین علیه السلام به شهادت رسیده اند باشد ؛
پس هرگاه آن حضرت را یاد میکنی بگو :
"یا لَیتَنی کُنتُ مَعَهُم فَأفُوزَ فَوزاً عَظیماً"
ای کاش من نیز با آنان بودم و به فوز عظیم (رستگاری بزرگ) می رسیدم .
╗ امالی صدوق/113╚
سر اسب را کج کرده بود و بی صدا از فاصله دو سپاه گذشته بود .
فکر کرده بود که خیلی خوب اگر پیش برود ،
می بخشندش و میگذارند با بقیه هفتاد و دو نفر بجنگد...
وقتی هم گفتند :
" خوش آمدی! پیاده شو...بیا نزدیک! "
...نتوانست
یاد این افتاد که آب را خودش سه روز پیش ، رویشان بسته.
گفت : "سواره می مانم تا کشته شوم ! "
میخواست چشم تو چشم نشوند.
اصلا حساب این را نکرده بود که بیایند سرش را بگیرند روی زانو...
خون های روی پیشانیش را پاک کنند.
باز دلشان راضی نشود !!!
دستمال خودشان را ببندند دور سرش!
در خواب هم نمی دید به او بگویند :
" آزاد مرد ؛ مادرت چه اسم خوبی رویت گذاشته است! "
هنوز صدای سه ساله توی گوشتان طنین انداخته.
جان از جسم کوچک رقیه پرواز کرده و به باباش پیوست...
یادتان می آید؟
عصر روز دهم جایی کنار صحرا پیداش کرده بودید.
یادتان می آید به بوته خاری پناه برده بود؟
پاهاش اما پر خار شده بود. از گوشش خون میچکید.
قلبش انگار گنجشک کوچکی تند و تند میزد.
محکم به آغوشتان فشرده بودیدش...
ترس برتان داشته بود که نکند هم الان جان از جسمش جدا بشود؟!
رقیه اما مانده بود...
از گرمای آغوش شما جان گرفته بود و از معرکه ی عصر روز دهم،
سالم بیرون آمده بود .
مدام سراغ بابا را میگرفت و شما یقین داشتید رقیه ماندنی نیست .
رقیه دقایقی ست به بابا رسیده...
جسم بی جانش روی دست های شماست .
شما مانده اید و روضه های سه ساله ای که تا آخر عمر باید آتشتان بزند :
-کی سرت را خونی کرده بابا؟!
-کی رگ هات را بریده؟!
-کی من را یتیم کرده؟!
-کی یتیم تو را بزرگ کند؟! ...
این که یارانت این همه برایم خواستنی هستند ،
از آن روست که توی لشکر تو ،کسی خاکستری نیست!
کسی وسط نیست.تکلیف همه با خودشان معلوم است.
کسی مبهم نیست. تردید ندارد. در رفت و آمد نیست.
و این را وسط معرکه ثابت کرده ؛ نه با حرف !
نه با شعار و ادعا...
مرحوم دهخدا گفته ، در تداول عامه ، "راست و حسینی " یعنی
حرف راست و واضح. بی ابهام ، بی پرده ، بی تردید!
چیزی که ماها خیلی وقت ها بلدش نیستیم.
یا چون میدانیم سخت است ، وقت های عمل ، از آن فرار میکنیم.
"راست و حسینی" بودن سخت است...
وسط نماندن آسان نیست!
دل یک دله کردن ، آن هم توی کشاکش معرکه های سخت ، کار هرکسی نیست...
برای همین است که وقتی قصه ی "حرّ" را میخوانیم،
همان لحظه ها که دارد از خاکستری بودن رها میکند خودش را
و می آید سمت سپیدی؛ سمت شما ،
دلمان اوج میگیرد...
یا وقتی میخوانیم "زهیر بن قین" ، با یک تشر ، دلش را یک دله میکند و
پرده های خاکستری را کنار میزند ، چشم هایمان لبریز میشود.
چون میفهمیم شان، چون میدانیم آدم دیگر خاکستری نباشد، تکلیفش با خودش معلوم باشد، دلش را یک دله کرده باشد،
چقدر معرکه و رویایی و خواستنی میشود.
پای نامه "صد و چهل هزار" امضا بود .
نوشته بود : " بشتاب ، ما چشم به راه تو هستیم! "
نوشته بود : "برای آمدنت آماده ایم. و دیگر با والیان شهر نماز نمیخوانیم. "
نوشته بود : "میوه ها رسیده و باغ ها سبز شده . منتظرت هستیم. "
نامه در دست هایش ...
وسط بیابان روبروی سپاهی که راهش را بسته بودند ایستاد :
"کسی را کشته ام خونش را بخواهید؟ مالی را برده ام؟ کسی را زخمی کرده ام؟"
بی دلیل هلهله کردند!
گفت : " مردم کوفه مرا دعوت کرده اند. این نامه ها... "
صدا های بی معنی و نا مفهوم در آوردند تا صدایش نرسد .
جلوتر آمد تا صورت هایشان را ببیند و ناگهان ساکت شد!
"شبث ابن ربعی؟ حجار ابن اجبر؟ قیس ابن اشعث ؟؟..."
انسان موجود تنهایی است...
کسی نـمـی تواند از تنهایی وغربت ذاتی اش رهایی پیدا کند .
رفقا و خانواده ، تا حدی می توانند این تنهایی را برطرف کنند ؛
ولی غربت انسان "هیــچ وقـت" کاملاً رفع نمی شود !
خدا انسان را طوری آفریده که تنهایی اش فقط با خــــــدا برطرف میشود.
از تنهایی گله نکنیم و آن را تقصیر این و آن نیندازیم !
╗ حجت الاسلام پناهیان ╚
محبت خدا آتش است...
به هـر
دلی بیفتد آتش میزند .
و تا
وقتی حب "دنـیـا" در دل باشد ، حب "خـدا"
در دلت
جا نمیگیرد.
با این
اوصاف ، آیا خدا را دوست
داریم؟!
دلمان آتش گرفته از عشق
به خدا؟
╗ حجت
الاسلام پناهیان╚
حضرت علی (ع) می فرمایند :
کاش میدانستم کسی که از علم بی نصیب مانده چه چیز بدست آورده است.
و آن کس که از علم بهره مند شده چه چیز بدست نیاورده است؟
╗ شرح ابن ابی الحدید،جلد 20 ، ص289، کلمه ی 299 ╚
رسول خدا(ص) می فرمایند :
هرکس بخشی از دانش را فرا بگیرد؛
تا برای خشنودی خدا آن را به مردم بیاموزد،
خدا پاداش هفتاد پیامبر را به او عطا می کند.
╗ روضه الواعظین،ص 12 ╚