- ۰ نظر
- ۱۵ مهر ۹۵ ، ۱۹:۴۷
امام رضا(ع) فرمودند :
ای پسر شبیب !
اگر خوش داری که برای تو
مثل ثواب آنان که با حسین علیه السلام به شهادت رسیده اند باشد ؛
پس هرگاه آن حضرت را یاد میکنی بگو :
"یا لَیتَنی کُنتُ مَعَهُم فَأفُوزَ فَوزاً عَظیماً"
ای کاش من نیز با آنان بودم و به فوز عظیم (رستگاری بزرگ) می رسیدم .
╗ امالی صدوق/113╚
سر اسب را کج کرده بود و بی صدا از فاصله دو سپاه گذشته بود .
فکر کرده بود که خیلی خوب اگر پیش برود ،
می بخشندش و میگذارند با بقیه هفتاد و دو نفر بجنگد...
وقتی هم گفتند :
" خوش آمدی! پیاده شو...بیا نزدیک! "
...نتوانست
یاد این افتاد که آب را خودش سه روز پیش ، رویشان بسته.
گفت : "سواره می مانم تا کشته شوم ! "
میخواست چشم تو چشم نشوند.
اصلا حساب این را نکرده بود که بیایند سرش را بگیرند روی زانو...
خون های روی پیشانیش را پاک کنند.
باز دلشان راضی نشود !!!
دستمال خودشان را ببندند دور سرش!
در خواب هم نمی دید به او بگویند :
" آزاد مرد ؛ مادرت چه اسم خوبی رویت گذاشته است! "
هنوز صدای سه ساله توی گوشتان طنین انداخته.
جان از جسم کوچک رقیه پرواز کرده و به باباش پیوست...
یادتان می آید؟
عصر روز دهم جایی کنار صحرا پیداش کرده بودید.
یادتان می آید به بوته خاری پناه برده بود؟
پاهاش اما پر خار شده بود. از گوشش خون میچکید.
قلبش انگار گنجشک کوچکی تند و تند میزد.
محکم به آغوشتان فشرده بودیدش...
ترس برتان داشته بود که نکند هم الان جان از جسمش جدا بشود؟!
رقیه اما مانده بود...
از گرمای آغوش شما جان گرفته بود و از معرکه ی عصر روز دهم،
سالم بیرون آمده بود .
مدام سراغ بابا را میگرفت و شما یقین داشتید رقیه ماندنی نیست .
رقیه دقایقی ست به بابا رسیده...
جسم بی جانش روی دست های شماست .
شما مانده اید و روضه های سه ساله ای که تا آخر عمر باید آتشتان بزند :
-کی سرت را خونی کرده بابا؟!
-کی رگ هات را بریده؟!
-کی من را یتیم کرده؟!
-کی یتیم تو را بزرگ کند؟! ...
این که یارانت این همه برایم خواستنی هستند ،
از آن روست که توی لشکر تو ،کسی خاکستری نیست!
کسی وسط نیست.تکلیف همه با خودشان معلوم است.
کسی مبهم نیست. تردید ندارد. در رفت و آمد نیست.
و این را وسط معرکه ثابت کرده ؛ نه با حرف !
نه با شعار و ادعا...
مرحوم دهخدا گفته ، در تداول عامه ، "راست و حسینی " یعنی
حرف راست و واضح. بی ابهام ، بی پرده ، بی تردید!
چیزی که ماها خیلی وقت ها بلدش نیستیم.
یا چون میدانیم سخت است ، وقت های عمل ، از آن فرار میکنیم.
"راست و حسینی" بودن سخت است...
وسط نماندن آسان نیست!
دل یک دله کردن ، آن هم توی کشاکش معرکه های سخت ، کار هرکسی نیست...
برای همین است که وقتی قصه ی "حرّ" را میخوانیم،
همان لحظه ها که دارد از خاکستری بودن رها میکند خودش را
و می آید سمت سپیدی؛ سمت شما ،
دلمان اوج میگیرد...
یا وقتی میخوانیم "زهیر بن قین" ، با یک تشر ، دلش را یک دله میکند و
پرده های خاکستری را کنار میزند ، چشم هایمان لبریز میشود.
چون میفهمیم شان، چون میدانیم آدم دیگر خاکستری نباشد، تکلیفش با خودش معلوم باشد، دلش را یک دله کرده باشد،
چقدر معرکه و رویایی و خواستنی میشود.
پای نامه "صد و چهل هزار" امضا بود .
نوشته بود : " بشتاب ، ما چشم به راه تو هستیم! "
نوشته بود : "برای آمدنت آماده ایم. و دیگر با والیان شهر نماز نمیخوانیم. "
نوشته بود : "میوه ها رسیده و باغ ها سبز شده . منتظرت هستیم. "
نامه در دست هایش ...
وسط بیابان روبروی سپاهی که راهش را بسته بودند ایستاد :
"کسی را کشته ام خونش را بخواهید؟ مالی را برده ام؟ کسی را زخمی کرده ام؟"
بی دلیل هلهله کردند!
گفت : " مردم کوفه مرا دعوت کرده اند. این نامه ها... "
صدا های بی معنی و نا مفهوم در آوردند تا صدایش نرسد .
جلوتر آمد تا صورت هایشان را ببیند و ناگهان ساکت شد!
"شبث ابن ربعی؟ حجار ابن اجبر؟ قیس ابن اشعث ؟؟..."